*~*~*~*~*~*~*~*
سرمو بالا گرفتم، قلبم از جا کنده شد دوتا پسر هم سن و سال خودم دورش کرده بودن یکیشون دسته کیفشو که محکم نگهش داشته بود داشت میکشید اون یکی هم میخواست بزنه تو صورتش که داد بلندی زدم، دستش تو هوا موند اونها با تعجب و کمی ترس نگاهم میکردن
زیبای ناشناس هم با خوشحالی و امید
نگاهی به دوستش کرد و با حالت مسخره ای هردوشون زدن زیر خنده
بیا برو بچه جون دنبال شر نباش
من دنبال شرم یا شما
دسته کیفشو ول کن
یالا کلشو کج کرد و گفت
و اگه ول نکنم چه گوهی میخوری بچه خوشکل؟
دیگه کاسه صبرم لبریز شد و مشت محکمی کوبیدم تو صورتش آخ بلندی گفت و فحشی داد که جری تر شدم تا میتونستم زدمش
اون یکی دوست احمقش هم کمرمو سفت گرفته بود و سعی داشت جدام کنه زیبای ناشناس هم بیکار نبود با کیفش میکوبید تو سر و کلش با صدای جیغش یک لحظه حواسم پرت شد و برگشتم که اون عوضی زیر دستم با کله اومد تو صورتم دماغم پر از خون شد تو همین لحظه امین و سامان هم اومدن
ولی اون آشغالا پا به فرار گذاشتن
داد زدم برین دنبالشون در رفتن با دستم سعی داشتم جلوی خونریزی دماغمو بگیرم که دستمالی گلدوزی شده جلوی صورتم قرار گرفت نگاهی بهش انداختم چشماش خیس بود و به شدت رنگش پریده بود
صورت خودتو پاک کن اول با مظلومیت گفت
دیگه دستمال ندارم
اشکال نداره اول تو صورتتو باهاش پاک کن خون نجسه بعد من دماغمو باهاش میگیرم دستمالو که بهم داد دلم نیومد ازش استفاده کنم با خباثت توی جیبم گذاشتمش و از اون یکی جیبم که همیشه خدا یه چپه دستمال کاغذی توش بود چند تا بیرون کشیدم و روی صورتم گذاشتم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
سخت آشفته و اغمگین بودم
به خودم می گفتم
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند
خط کشی آوردم
درهوا چرخاندم
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید
اولی کامل بود
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم
سومی می لرزید
خوب، گیر آوردم
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف
آنطرف ، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه ؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد
همچنان می گریید
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز ، کنار دیوار
دفتری پیدا کرد
گفت : آقا ایناهاش
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند
خجل و دل نگران
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام
گفت : لطفی بکنید
و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش
متورم شده است
درد سختی دارد
می بریمش دکتر
با اجازه آقا
چشمم افتاد به چشم کودک
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام
او به من یاد بداد درس زیبایی را
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز
با خشونت هرگز
با خشونت هرگز
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
با توجه با اینکه منبع درستی پیدا نکردم از شاعر این شعر اسمی نمیزارم